Ways
نکته یک ::: به مناسبت آلبوم جدید LP جونم ! فعلا جمله های تیتر از شعرهاشونه !
نکتــــه دو ::: آهنــــگ رو عـخـش کنــید ! از کــتی جونه !! فیلمشم که اکران شد :)
سلام !خوبید ؟
ای ملت اون یکی هادی هم خودمم !
هی نپرسید !!
این متن واسه انشا نماز رتبه اورد.
به مناسبت نمیه شعبان گذاشتم :)
نه دو تن ریش میزارم ، نه دگمه آخرو میبندم !
ولی یه خودکار دارم و کاغد !!
نظرا فراموش نشه هااا !!
========================================
به ساعت نگاه کرد.ساعت چهار بعد از نیمه شب بود.به سمت بخاری رفت تا آن را روشن کند.به خاطر آورد که گاز خانه قطع است.چند ماه میشد که پول آن را نداده بود.دستهایش را به هم فشرد.نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون آمد.زهرا گوشه اتاق خوابیده بود.به سمتش رفت و پتو را رویش کشید.گونه های زهرا خیس بود.به خاطر مدرسه.امروز مدیر او را با پرخاش از مدرسه بیرون انداخته بود.به او گفته بود تا شهریه مدرسه را پرداخت نکند حق ورود به کلاس را ندارد.بیچاره زهرا،حسابی جلوی دوستهایش خجالت کشیده بود.یک دختر بچه نه ساله چه گناهی داشت؟اگر خودش می توانست . . .
صدای گوشیش آمد.زنگ میخورد.به اتاق برگشت و تلفنش را برداشت.رضا بود.جواب نداد.میدانست که با او چه کار دارد.
دوباره به بیرون اتاق رفت.روی کاناپه ی گوشه اتاق دراز کشید.همه جا سکوت موج میزد.به یاد تماس امروزش با بیمارستان افتاد.
-(آقای عزیزچندبار بگویم؟ما بدون پول عمل نمیکنیم.قسطی هم نمیشود.مادرشما باید هر چه زودتر عمل شود.مشکل قلب او جدیست.باید تا فردا عمل شود.من اگر جای شما بودم پول را هر چه زودتر به حساب می ریختم.)
از کجا باید این پول را جور می کرد؟جان مادرش در خطربود.عزیزترین کسش.آخه او به غیر از مادر و زهرا چه کسی را داشت ؟پدرش راننده ی کامیون بود.وقتی ده سالش بود در جاده شمال تصادف کرد و کشته شد.
ذهنش درگیربود.میترسید فردا احمد با مامور به خانه بیاید.درست است که احمد دوست اوست ولی تا کی میتواند از او پول اجاره خانه قرض کند؟تا دو سه ماه چیزی نگفت و به روی خودش نیاورد.ولی هفته ی پیش صبرش لبریز شده بود.دیروز هم به او گفت(حسین،من دوستت هستم درست،باید کمکت کنم درست،ولی تا کی؟به خدا خودم هم هزارجورمشکل دارم.ازت دوستانه خواهش میکنم که تا فردا طلبم را بدهی.)
تا فردا؟!چه طور؟اگر احمد با مامور می آمد و او را بازداشت میکرد،تنها نان آور خانواده هم می رفت.آنوقت همان چندرغاز را نداشتند.مگر آهنگری چقدر به یک پسر هفده ساله پول می داد؟ماهی هفتاد تومان.چقدرمی توانست صرفه جویی کند؟از دوم راهنمایی که پدرش فوت کرد دیگر به مدرسه نرفت تا بتواند خرج مادر و خواهرش را بدهد.ولی آن پول کم کفاف نمی داد...
تلفنش دوباره زنگ خود.رضا بود.این بار جواب داد.
-(حسین،حسین کجایی ؟چرا جواب نمیدی؟بایدهرچه زودتر شروع کنیم.تا بیست دقیقه دیگه سرقرار باش.الان صبح می شه کوچه ها شلوغ می شه.خدافظ)
دوباره افکار به سرش هجوم آوردند.باید چکار می کرد؟اصلا از این کار خوشش نمی آمد ولی..
آخه...دزدی؟!شاید این تنها راه مانده برایش بود.رضا برایش یک خانه ویلایی پیدا کرده بود که صاحب خانه اش مسافرت بود.رضا گفته بود خانه پر از پول و جواهرات.آن قدر که علاوه بر حل کردن مشکلات می توانست یک ماشین هم قسطی بخرد.
غیر از این چه راهی داشت؟باید چه کار می کرد؟چطور میتوانست این مشکل ها را حل کند؟مشکل.یاد حرف مادرش افتاد که همیسشه میگفت"خدا حلال مشکلاته"
واقعا هست؟هست؟کجاست؟کجا؟آن موقع که پدرم فوت کرد،آن موقع که ترک تحصیل کرد،آن موقع که برای درآوردن خرج خانه اضافه کار می کرد و الان.کجاست؟
یک سال پیش را به یاد آورد.همیشه صف اول مسجد بود.نماز اول وقتش ترک نمی شد.روزه هایش کامل.ولی ازچند وقت پیش که مشکلات بیشتر شدند عصبی ترشد.بیشتر کارمی کرد.کمترحرف می زد.ته دلش از خدا ناراضی بود."خدا،این همه نماز و روزه،عبادت کردنت.چرا کمکم نمیکنی؟"
مشکلات بیشتر می شدند.حسین،دیگر از خدا روی گردانده بود.ناامید شده بود.دیگر آنچنان به نماز اول وقت اهمیت نمی داد.حتی اگر قضا هم می شد زیاد ناراحت نمی شد.ولی الان...
قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد.از کاناپه بلند شد.به سمت آشپزخانه رفت.دریخچال را باز کردکه شیشه آب را بردارد.نگاهش به ظرف نان و پنیر روی میز افتاد.برای شام زهرا آماده کرده بود.ولی دست نخورده بود.کنارش تکه کاغذی بود:
"داداش خصته نباشی،من زیاد گشنه نبودم،از راه می آیی خصته ای.گزاشتمش واسه شما"
بغض گلویش را گرفت.از جمله های کودکانه.از احساسی که در آن جملات بود.حتی از غلط های املاییش.میخواست همه چیز را پرت کند.مشتش را به دیوار زد.خدا کجایی؟الان؟ها؟همین الان...نه...راهی نیست...امیدی نیست...خدایی......
از آشپزخانه بیرون آمد.نگاهی به ساعت انداخت.چهار و ده دقیقه بود.باید لباس هایش را می پوشید.احمد گفته بود زود بیاید.با پولی که آز آنجا می دزدید می توانست همه مشکلاتش را حل کند.همه را.زهرا غلتی زد و خودش را جمع تر کرد.سرش درد میکرد.تلویزیون را روشن کرد.قرآن میخواند.رویش را از تلویزیون برگرداند.لباس هایش را از گوشه اتاق برداشت و پوشید.هنوز ته دلش مطمئن نبود ولی این تنها راه حل بود...شاید
به سمت تلویزیون رفت تا آن را خاموش کند.کنترل را برداشت.تلویزیون همچنان قرآن میخواند:
" وَاسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ"
"و(در کاهایتان) از شكيبايى و نماز يارى جوييد."
با صدای قاری و ترجمه آیه حالت عجیبی بهش دست داد.نفسش بند آمد.در یک لحظه همه چیز جلویش آمد.آحمد . . . مادرش . . . بیمارستان . . . زهرا . . . رضا . . . دزدی . . . قبض های توی کمد . . . لباس های رنگ و رو رفته اش . . . ماشین همسایه شان . . . رضا . . . دزدی . . . آن همه پول و جواهرات . . . و این آیه. .در هوا خشکش زد. انگار آیه را برای او می خواند.
مشکلات یکی پس از دیگری درون ذهنش می چرخیدند.خودش را در برابر تمام مشکلات تنها حس کرد." از شكيبايى و نماز يارى جوييد"...
قرآن خواندن تلویزیون تمام شد.داشت اذان میگفت.دوباره افکار به او هجوم آوردند.به راحتی می توانست مقدار زیادی پول بدست آورد...میتوانست حال را به قیمت آینده بخرد...
ولی به چه قیمتی ؟
تصمیمیش را گرفت.نوری در قلبش درخشید.
وضو گرفت.
"دو رکعت نماز صبح به جا می آورم،قربه الی الله"...
I AM THE BEST